مسعود مردیها

کارآفرین

طراح سایت و گرافیک

مترجم و مدرس

شاعر و نویسنده

روان پژوه و مشاور

مسعود مردیها

کارآفرین

طراح سایت و گرافیک

مترجم و مدرس

شاعر و نویسنده

روان پژوه و مشاور

نوشته های بلاگ

نقد و خرید کتاب بیگانه اثر آلبر کامو – مسعود مردیها

نقد و خرید کتاب بیگانه اثر آلبر کامو – مسعود مردیها
Stranger
The Stranger By Camus

نقد کتاب بیگانه اثر آلبر کامو

اگر چه که در فضای اینترنت در مورد کتاب بیگانه اثر آلبر کامو مطالب فراوانی وجود دارد و این مقاله در حقیقت شرحی نوظهور بر این کتاب نمی باشد ولی بدون توجه به هر نقد و تقدیری که در فضای اینترنت در مورد این کتاب وجود دارد من در این چند پاراگراف نظر خودم را بدون پیش فرض خاصی و فقط متاثر از مطالعه این رمان می نویسم. اینکه درست است یا غلط مهم نیست، مهم این است که برداشت من از این کتاب چنین است.

من آلبر کامو را در حد همین کتاب می شناسم و سایر آثار او را تا این لحظه از نگارش این مقاله نخوانده ام. کتاب را به صورتی کاملا اتفاق هدیه گرفتم و بهانه ای شد تا آثار کامو را شروع کنم. مدت ها بود می خواستم به آثار این مرد عجیب بپردازم ولی نشده بود. جملاتی زیبا از او به صورت جسته گریخته خوانده بودم ولی انسجامی نداشتم. هنوز هم زیاد او را نمی شناسم و قصد دارم در مورد آثار او و شخصیتش بیشتر مطالعه داشته باشم. کتاب بعدی که از او خواهم خواند افسانه سیزیف است که در حقیقت شرح و توضیحی بر همین کتاب بیگانه می باشد. سعی می کنم داستان را از نگاهی روانشناسانه بیشتر بررسی کنم.

آنچه که از فحوای این کتاب به صورت کلی من دریافت کردم نوعی بی تفاوتی احساسی به زعم من شدید در شخصیت مرسو دیده می شود. شخصیت اصلی داستان که به صورت تصادفی از زندگی عادی و کسل کننده خود وارد جریانی جنایی می گردد و این یکنواختی و بی احساسی را حتی در سخت ترین شرایط حفظ می کند به طوری که اطرافیان او در داستان، از بی احساسی و بی تفاوتی او در عجب هستند. در لحظاتی از داستان مرسو در مورد خود و اعتقاداتش شک می کند و به نظر می رسد جریانی از احساس قصد روانه شدن به فضای زندگی او را دارد اما او باز هم آن احساسات و شک ها را کنترل می کند.

در نگاه مرسو عشق و دوست داشتن، مرگ عزیزان، شهادت دروغ دادن، خود خواهی، قتل و … به نظر ریتم خاصی ندارند و هیچ نوسانی در احساسات او ایجاد نمی کنند. عشق برای او مفهومی بی معناست و او دلیلی برای دوست داشتن دوست دخترش ماری که زن مهربانیست نمی بیند. مرسو در ظاهر درگیر نوعی صداقت بی رحمانه است و حتی برای ظاهر سازی هم احساسی تصنعی بروز نمی دهد. در دنیای درونی غرق است و به صورت کاملا منحصر به فرد نظام زندگی خود را دارد. کاملا بیگانه با دیگران.

از لحاظ روانشناسی به نظر می رسد او درگیر نوعی پوچی و یکنواختی است که البته برای او مهم و ارزشمند می باشد. یعنی او در عین اینکه از دید دیگران انسانی بی احساس و پوچ گراست ولی از دید خودش کاملا منطقی و در لحظه زندگی می کند و به دنبال معنای خاصی نمی گردد و می تواند در کسل کننده ترین شرایط هویت خود را حفظ کند و به زندگی ادامه دهد. او با خودش کاملا راحت است و به نظر بر سویه و رویه ی خود زندگی می کند و از باورهای مردم بیزار است و قضاوت های آنها برایش احمقانه و سخیف. حرف دیگران به هیچ وجه برای او اهمیتی ندارد و او را کمتر متاثر می کند.

آقای مرسو فردی بسیار درون گرا که خیلی کم حرف می زند. به نوعی به امور شهودی و غیبی بی میل است و جهان را با نظامی متفکرانه رصد می کند و احساس در او تقریبا جایگاهی ندارد. برنامه خاصی را دنبال نمی کند و به نوعی باری به هر جهت زیست می کند.

در داستان خبری از پدر او نیست تا بتوانیم نسبت به پدر تحلیل مناسبی داشته باشیم اما مادر او که در خانه سالمندان زندگی می کند طبق جملات کتاب ارتباطی شایسته با آقای مرسو نمی تواند برقرار کند. آنها زبان هم را نمی فهمند و هیچ علقه و ارتباط عاطفی گویا بین آنها نتوانسته شکل بگیرد. هرچند این امر مطلق نیست و در جاهایی وی از مادر به نیکی یاد می کند. مدل نگاه اگزیستانسیالیسمی و پوچ گرایانه شخصیت اصلی داستان و اینکه به نظر در دادگاه محاکمه اش عدالتی را متصور نیست و جهان را جای امنی نمی داند شاید ریشه در نوع رابطه وی با مادرش دارد. آغوش و امنیت و ارزشمندی مناسبی را از مادر دریافت نکرده و به نوعی احساس را در خود کشته و به جبران آن احساس سرکوب شده ی ناخودآگاهی، تفکر و منطقی بودن را در آگاهی آورده و زیست می کند. او حتی لطیف ترین احساس ماری را نمی تواند ببیند و عشق را تماما فلسفی و مکانیزه کرده است. مرگ مادر هیچ حسی دراو بر نمی انگیزد و او علی رغم اکثر مردم این کار را طبیعی و عادی می پندارد.

آقای مرسو در آخرین لحظات قبل از اعدامش دست رد به ملاقات با پدر روحانی می زند و علی رغم تلاش کشیش برای بر انگیختن حس معنوی در اعماق وجودش او این احساس را به نظر سرکوب می کند و با کشیش قطع رابطه می کند. او مطلقا اعتقادی به معنویت و شهود ندارد و جهان را کاملا مکانیکی نظاره می کند و دقیقا از همین ناحیه ضربه می خورد هرچند به طور کلی هم نگاهش مذموم نیست و لااقل برای خودش ارزشمند است. او نمی تواند عشق را با ماری تجربه کند و درک عاطفی مناسبی ندارد. در قسمت های مختلف رمان بیگانه می توان رد پای نمایان شدن احساس را در این مرد دید و اینکه اگر او می توانست به این احساس بیشتر توجه کند شاید تعادل بیبشتری در زندگی می یافت. او نسبت به یک سگ مهربان بود و دوستی را با کسی خوب ادامه داد.

با اینکه در داستان شخصیت آقای مرسو فاقد احساس دیده می شود ولی در عین حال نگاه او به زندگی لااقل برای من جذاب بود. نوع جهان بینی منحصر به فرد او در ابعادی درست و قابل تامل بود. در جایی از کتاب می گوید: “می خواستم توضیح بدهم این مسئله تقصیر من نبوده و من که نمی توانم از زندگی ببرم ولی با خود فکر کردم چه لزومی دارد برای همه توضیح بدهم. به هر حال آدمی زاد گاهی خطاکار است و رفتارهایی نامتعارف از خود نشان می دهد“. این بی توجهی به نظر مردم و اینکه نباید برای آنها لزوما توضیح داد نگاهی مهم است که می تواند سهم زیادی در آرامش ما داشته باشد. حتی قاضی هم در قسمت هایی شیفته نوع نگاه و شخصیت آقای مرسو شده بود.

در مورد عشق و نگاه افراطی او به عشق در جایی می خوانیم: ” ماری یکی از لباس های مرا برداشت و تن کرد. لبخندی مهربان به رویم پاشید و پرسید: آیا دوستم داری؟راستش را بگو. گفتم به نظرم این حرف بی معناست ولی اگر بخواهم صادقانه جوابت را بدهم نه!” – این نگاه و پاسخ به عشق صمیمانه و زیبای ماری و اینکه دوست داشتن و عشق امری بی معناست و پاسخ بدون ملاحظه “نه” او در جواب ماری همه و همه حاکی از نگاه تک بعدی و منطقی افراطی آقای مرسو می باشد که عملا با آن نمی توان زندگی کرد. در انتهای کتاب که آقای مرسو به لحظات مرگ و اعدام خود نزدیک می شود تمامی احساسات سرکوب شده اش را می بیند و کاش های زیادی را بر زبان می آورد. کاش ماری باز هم اینجا بود. او در آن لحظات صدای پرندگان را خوب می شنود و ستارهای آسمان را می بیند و آن را به پولک باران تعبیر می کند. اینها نشان دهنده این است که رنج و درد می تواند به متعادل کردن روان کمک کند.

نوعی جهان بینی و زندگی در لحظه حال در رفتارها و اعمال آقای مرسو دیده می شود که البته برای بقیه قابل فهم نیست. در جایی قاضی از او می پرسد: آیا روز خاکسپاری مادرتان غمگین بودید؟ مرسو می گوید: این سوالش مرا متعجب ساخت. به او گفتم: جواب دادن به این سوال برایم سخت است و من عادت ندارم چیزی را از خودم بپرسم و به چیزی که گذشته و رفته دوباره بیندیشم.

نگاه او به قتلی که انجام داده بود طوری بود که برای خودش واضح است اما برای دیگران قابل درک نبود و ازین رو وی در انتها به اعدام محکوم شد. او در این باره می نویسد: “من از کاری که کرده بودم تاسف نمی خوردم. دلم می خواست می توانستم به نحوی به او بگویم من تاکنون برای هیچ چیز در زندگی ام حسرت و افسوس نخورده ام و قانون زندگی من این گونه بوده که هرچه پیش آید خوش آید.” من به عنوان خواننده این کتاب خودم هنوز متحیرم که این نگاه آیا درست است یا غلط. اینکه کسی را کشته ای و بعد از وقوع حادثه روان تو از آن موضوعی که دیگر کاری برایش نمی شود کرد عبور می کند. این برایم کمی عجیب است و نه می توانم بگویم بد است و نه خوب. ولی اذعان می کنم برایم جذاب است.

در پایان می گویم که از مطالعه این رمان احساس خوبی دارم و توانستم با فحوای نگاه کامو کمی آشناتر بشوم. امیدوارم بتوانم سایر کتاب های او را نیز مطالعه کنم. سایر کتاب هایی که خوانده ام را در صفحه مطالعات می توانید مشاهده کنید.

خوشحال می شم نظرتون رو در زیر برام کامنت کنید و اگر از این مطلب خوشتون اومد اون رو با دوستان خود به اشتراک بگذارید.

Tags:
5 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک
با خبر شدن از
0 نظرات
بازخورد درون خطی
مشاهده تمام نظرات
پادکست تُ آغاز شد...مشاهده صفحه
0
من رو با درج دیدگاه، از نظرتون با خبر کنیدx

Follow Me On Instagram

خوشحال میشم در اینستاگرام در کنار هم باشیم. احتمالا فیلترشکن را باید روشن کنید.