ترجمه Dual Aspect Monism And The Deep Structure Of Meaning
Dual Aspect Monism And The Deep Structure Of Meaning
وحدت وجود دو وجهی و
ساختار عمیق معنا
طی یک فرآیند کاملا همزمان روزی استاد رسول ماجانی از موسسه یونگ نگار مرا به جلسه ای دعوت کرد و این جلسه تصمیمی برای آغاز یک مسیر تحقیقی مهم و البته بسیار دشوار شد. دوستانی گرد هم آمدیم و تصمیم به انجام سلسه تحقیقاتی داریم. نمی دانم فرجام این کار چیست اما فقط می دانم باید انجام دهیم و رها کنیم. نتیجه خود میسر خواهد شد. در این مسیر شرح و توضیح کتاب “وحدت وجود دو وجهی و ساختار عمیق معنا” بر عهده من گذاشته شد. به نظر کار دشواریست و من هم با ضیغ وقت مواجه هستم ولی با این حال بهترین تلاش خود را در این زمینه انجام خواهم داد. هر قسمت که به صورت غیر دقیق ترجمه می شود در همین صفحه قرار داده می شود. از آنجایی که فرصت من برای ارائه یک گزارش و توضیح نسبت به محتوای این کتاب محدود است فعلا به ترجمه ای غیر دقیق از مترجم گوگل اکتفا می کنم تا اگر لازم شد در انتها ترجمه دقیق تری ارائه شود. باید دید که روند کار چگونه پیش می رود و آینده چه از من انتظار دارد و من چه چیزی برایم پیش می آید.
وحدت وجود دو وجهی و ساختار عمیق معنا به بررسی موقعیت متافیزیکی وحدت وجود دو وجهی، با تأکید ویژه بر مفهوم معنا به عنوان ویژگی اساسی تار و پود واقعیت می پردازد. به عنوان جایگزینی برای سایر مواضع – عمدتاً دوگانه گرایی، فیزیکالیسم، ایده آلیسم – که برای درک آگاهی و جایگاه آن در طبیعت ارائه شده است، نسخه تجزیه شده وحدت وجود دو جنبه ای، ذهن و فیزیک را به عنوان دو جنبه از یک واقعیت تقسیم نشده زیربنایی در نظر می گیرد که از نظر روان تنی خنثی است. ولفگانگ پائولی، کارل گوستاو یونگ، آرتور ادینگتون، جان ویلر، دیوید بوهم و باسیل هیلی با الهام از تشابهات موجود با فیزیک مدرن و با هدایت و توجه به مسائل مفهومی آن، مبتکر رویکردهای مورد مطالعه هستند. موضوع مشترک کاملاً بدیع در رویکردهای آنها، نقش سازنده معنا و ساختار عمیق آن است که ذهن و جسم را به یک پایگاه خنثای روانتنی مرتبط میکند. این نویسندگان، ساختار رسمی این رویکردها را بازسازی کرده و تاکیدات مفهومی و همچنین نقاط قوت و ضعف نسبی آنها را با هم مقایسه میکنند. آنها همچنین به تعدادی از موضوعات چالش برانگیز برای تحقیقات میان رشته ای فعلی و آینده، نظری و تجربی، که از چارچوب های تفکر ارائه شده برمی خیزد، می پردازند.
مونیسم دو وجهی و ساختار عمیق معنا برای محققان و دانشجویان پیشرفته ای که در مطالعات آگاهی، فلسفه ذهن، فلسفه علم، فلسفه فیزیک، متافیزیک، و تاریخ فلسفه و فیزیک قرن بیستم کار می کنند، مفید خواهد بود.
هارالد آتمن اسپاچر یکی از اعضای ممتاز مرکز تورینگ زوریخ و یکی از اعضای هیئت علمی مؤسسه کارل یونگ است. او سردبیر مجله Mind and Matter است و به عنوان رئیس انجمن تحقیقات ذهن و ماده فعالیت می کند. آثار منتخب او منتخب عبارتند از: بازنویسی واقعیت: ایدههای فلسفی و علم معاصر ولفگانگ پائولی (به همراه اچ. پریماس، 2009)، حدسیات پائولی-یونگ و تأثیر امروزین آن (به همراه سی. ای. فوکس، 2014)، و بررسی او از رویکردهای کوانتومی به آگاهی در دایره المعارف فلسفه استنفورد (آخرین به روز رسانی 2020).
دین ریکلس، استاد تاریخ و فلسفه فیزیک مدرن در دانشگاه سیدنی، استرالیا، جایی که او همچنین مدیر مرکز زمان سیدنی است. او نویسنده کتابهای زیادی است، از جمله پوشیده شده با مه عمیق: توسعه گرانش کوانتومی (2020) و تاریخچه مختصر نظریه ریسمان: از مدلهای دوگانه تا نظریه M (2016). او به همراه الین لندری ویراستار مجموعه کتابهای مطالعات در فلسفه ریاضیات و فیزیک انتشارات راتلج است.
Helpful discussions with and encouraging support by many colleagues are gratefully acknowledged, most significantly Richard Baker (Cres-tone), Alexander Borbely (Ku¨ snacht), Loriliai Biernacki (Boulder), Joseph Cambray (Carpinteria), Wolfgang Fach (Freiburg), Thomas Filk (Freiburg), Gerd Folkers (Zu¨ rich), Christopher Fuchs (Boston), Markus Gabriel (Bonn), Domenico Giulini (Bremen), Hermann Haken (Stuttgart), Michael Hampe (Zu¨ rich), Basil Hiley (London), George Hogenson (Chicago), Philip Kime (Zu¨ rich), Ju¨ rgen Kornmeier (Freiburg), Jeff Kripal (Houston), Roderick Main (Colchester), Michael Murphy (Mill Valley), Hans Christian O¨ ttinger (Zu¨ rich), Robert Prentner (Boca Raton), Hans Primas (Ku¨snacht), Paavo Pylkka¨nen (Helsinki), Donata Schoeller (Zu¨ rich), William Seager (Toronto), Greg Shaw (Easton), Thomas Wyss (Zu¨ rich), and Beverley Zabriskie (New York City).
For adjuvant feedback and suggestions concerning penultimate versions of this monograph we are much obliged to Ian Durham, Christopher Fuchs, Markus Gabriel, Basil Hiley, Roderick Main, William Seager, and two anonymous reviewers. For the permission to reproduce Figures
6.1 and 7.1 we are grateful to Roger Penrose, and for the permission to reproduce Figures 4.1, 4.2, 4.3, 4.4, 4.7 and 7.2 we are grateful to the John A. Wheeler estate, represented by James E. Wheeler.
DR received essential financial support from the following sources: (1) The Foundational Questions Institute and Fetzer Franklin Fund (a donor advised fund of Silicon Valley Community Foundation, grant FQXi-RFP1817); (2) The Australian Research Council (Discovery Project grant DP210100919); (3) The John Templeton Foundation (ID# 62106 – the opinions expressed in this publication are those of the author(s) and do not necessarily reflect the views of the John Templeton Foundation); and (4) The American Philosophical Society Library (Library Fellowship).
پیشگفتار
مونیسم دو وجهی، این نظریه است که ذهن و جسم، دو جنبه (شناختی) از یک واقعیت زیربنایی (ontic) هستند که خود نه ذهنی است و نه فیزیکی، بلکه از نظر روان تنی خنثی است. یعنی در اصطلاح «شکاف دکارتی»، ذهن از جسم، بخشی از هستی بنیادین نیست. انواع مهمی از مونیسم دو وجهی، حوزه خنثی روانتنی را به عنوان یک کل تقسیمناپذیر میدانند که در معرض تجزیه به جنبههایی است که ذهن و ماده، دو مورد از این جنبهها هستند. در چنین دیدگاهی، تجزیه، دو حوزه ذهنی (سابجکتیو) و فیزیکی (آبجکتیو) را ایجاد می کند که هر دو برای یک جهان بینی جامع ضروری هستند.
حوزه خنثای روان تنی، که نه ذهنی است و نه فیزیکی، در اکثر رویکردهای سنتی و چالش ذهن-ماده جایگاهی ندارد. دوگانه گرایی استاندارد، فیزیکالیسم، ایده آلیسم، پان روان گرایی، و کیهان روان گرایی، همگی سعی می کنند راه هایی را برای درک رابطه ذهن-ماده به عنوان یک رابطه دو مکانی، فقط بین ذهن و جسم بیابند. مونیسم دو وجهی تجزیه ای، همانطور که در این تک نگاری ارائه شده است، حوزه روان تنی خنثی را به عنوان یک حوزه سوم اضافه می کند، بنابراین گسترش یک رابطه سه مکان را ارائه می دهد و بحث را به سطح جدیدی ارتقا می دهد.
سه رویکرد اصلی قرن بیستم از این نوع تفکر توسط ولفگانگ پائولی همراه با کارل گوستاو یونگ، آرتور ادینگتون و سپس جان ویلر و دیوید بوهم با همکاری و توسعه بیشتر توسط باسیل هیلی پیشنهاد شد. این افراد ما را در فصل های 3-5 مشغول خود خواهند کرد. هر سه اصل و نسب از پیشرفت انقلابی فیزیک مدرن، عمدتاً از نظریه کوانتومی الهام گرفته اند. ویژگی مفهومی کلیدی درهم تنیدگی کوانتومی، مفهوم تمامیت را برای یک قیاس ساختاری ارائه میکند که مونیسم دو وجهی تجزیهکننده از آن برای مدلسازی تقسیم حوزه خنثی روانتنی به جنبههای ذهنی و فیزیکی استفاده میکند.
در این چارچوب تفکر، نظریه کوانتومی نقشی مضاعف دارد. اولاً، وضعیت آزمایش شده خود را به عنوان یک نظریه اساسی در مورد ماده، یعنی حوزه فیزیکی با همه انشعابات و کاربردهایش، به شکلی بدون تغییر حفظ می کند. دوم، ویژگی درهم تنیدگی کوانتومی (با مبنای ریاضی آن) به عنوان یک قیاس ساختاری برای تصویری بزرگتر از رابطه ذهن و ماده بررسی می شود. همانطور که در درهم تنیدگی کوانتومی، چنین روابطی به عنوان روابط غیر علّی در نظر گرفته می شوند. از این رو مونیسم دو وجهی، بسته شدن علی امر فیزیکی را نقض نمی کند. به ویژه، مونیسم دو وجهی این ایده را رد می کند که فرآیندهای کوانتومی می توانند به طور علّی با ذهن تداخل داشته باشند یا برعکس.
مستقل از الهاماتی که تئوری کوانتومی ارائه می کند، چندین پیش درآمد فلسفی باستانی، قرون وسطایی و مدرن برای تفکر دو وجهی وجود دارد (به طور کلی). برخی از آنها که برای اهداف ما بسیار مرتبط هستند، در فصل 1 بررسی می شوند. تمرکز اصلی آن بر متفکرانی است که تأثیر آشکاری برای قهرمانان قرن بیستم ما داشتند: پارمنیدس و افلاطون، فلوطین و سایر نوافلاطونیان، و سپس مهمتر از همه رنه دکارت، گوتفرید ویلهلم، لایب نیتس و باروخ دو اسپینوزا. هر دو فردریش ویلهلم جوزف شلینگ و گئورگ فردریش ویلهلم هگل بیشتر نقطه عزیمت خود را از اسپینوزا گرفتند. امانوئل کانت و آرتور شوپنهاور و در آغاز قرن بیستم، مونیستهای بیطرف نظیر ارنست ماخ، ویلیام جیمز و برتراند راسل (با فرزندان معاصر نئو راسلین خود) به همان اندازه تأثیرگذار بودند.
بدیهی است که ما نمیتوانیم نسبت به آثار و اندیشههای ظریف و غنی همه آن بناهای فلسفی با همه وسعت و ژرفایشان عدالت را رعایت کنیم. گشت و گذار برق آسای ما در طول دو هزار سال مناقشه فلسفی در مورد رابطه بین ذهن و جسم بسیار انتخابی است و فقط می تواند یک رشته ثابت از موضوعات را ترسیم کند که در رویکردهایی که بدنه اصلی این تک نگاری را تشکیل می دهند دوباره ظاهر می شوند. نه بیشتر و نه کمتر. برخی از مطالب مقدماتی در فصل 1 بر این موضوع با جزئیات بیشتری تأکید می کند.
با کمال تعجب، هر سه اصل و نسب فصل 3 تا 5 اهمیت برجسته ای را به موضوعی می دهند که تاکنون هیچ نقشی در هیچ یک از شاخه های ثابت فیزیک نداشته است: مفهوم معنا، ارتباط ذهن و جسم و برگرفته از حوزه ای از فیزیک. واقعیت فراتر از جدایی آنها در فصل 2، گزارشهای مختلف معنا را بررسی میکنیم و با پیشنمایشهای کوتاه، نقش آنها را در رویکردهای دوجنبهای مورد بررسی نشان میدهیم. ما به طور خاص به آثار فرانتس برنتانو، گوتلوب فرگه، ارنست کاسیرر، لودویگ ویتگنشتاین، موریس مرلوپونتی، جیمز گیبسون، ارنست اولریش فون وایزساکر، یوجین گندلین و مارکوس گابریل اشاره می کنیم.
مفهوم معنا به عنوان یک اصطلاح برای پوشش دو متغیر استفاده می شود که معنا اغلب با آنها همراه است، اما با معانی متفاوت: مرجع و معنا. به طور تقریبی، اصطلاح مرجع ، برای ارتباط مفاهیم ذهنی با ارجاعات فیزیکی آنها استفاده می شود، در حالی که حس برای ارتباط ذهن و فیزیک با حوزه خنثای روان تنی زیربنایی آنها – ترتیوم کوید[1] استفاده می شود که این ویژگی بارز مونیسم دو وجهی است. به این ترتیب، ساختار سطحی معنا به عنوان مرجع را از ساختار عمیق معنا به عنوان حس متمایز می کنیم. برخی از تفسیرهای دقیق تر در مورد این تمایز را می توان در مقدمه فصل 2 یافت.
فصل 6 رویکردهای ارائه شده در فصل های 3-5 را با شناسایی برخی تفاوت ها و اشتراکات کلی میان آنها و بررسی دقیق مفاهیمی که با آنها کار می کنند، مقایسه می کند. گزارش های آنها از واقعیت به طور کلی، حوزه خنثی روان تنی، و ساختار عمیق معنا مرتبط است. فصل 7 تعدادی پیامدهای زیست پذیر از مدلهای دو وجهی را پیشنهاد میکند، برخی از آنها در حال حاضر در دست اجرا هستند، و برخی دیگر ممکن است مسیرهای عمیقاً مبتکرانهای برای تحقیقات آینده در زمینههای مختلف علم و فلسفه باشند. در نهایت، فصل 8 یک چشم انداز مختصر و گسترده ارائه می دهد که بر نقش رو به رشد مونیسم دو وجهی به عنوان چارچوبی برای یک جهان بینی گسترده تأکید می کند که از آن می توان محدودیت های جریان اصلی فیزیکالیسم امروزی را به وضوح تشخیص داد.
در پایان، کتاب فهرستی جامع از تمامی متون استناد شده و فهرستی مختصر و آموزنده با نامها و موضوعات قابل توجه ارائه میکند.
Harald Atmanspacher (Zu¨ rich)
Dean Rickles (Sydney)
[1] – tertium quid
بخش اول: وحدت و معنا
جهان و تجربه ما از آن اساساً شامل چه چیزی است؟ برای پاسخ به این سوال چندین راه پیموده شده وجود دارد. در ایده آلیسم، اساساً همه چیز ذهن است و قرار است هر چیز مادی به نحوی از آن ناشی شود. در ماتریالیسم، اساساً همه چیز ماده است و قرار است هر چیز ذهنی به نحوی از آن ناشی شود. نیازی به گفتن نیست که نسخه های متعددی از ایده آلیسم و ماتریالیسم در طول تاریخ غنی فلسفه وجود دارد. رمز و راز بزرگ برای همه ی ایده آلیسم ها و ماتریالیسم ها در “به نحوی[1]” نهفته است – تا کنون هیچ کس به درک گسترده ای از نحوه عملکرد “به نحوی” به تفصیل دست نیافته است.
هر دو ایده آلیسم و ماتریالیسم (که اخیراً به عنوان فیزیکالیسم مجدداً بیان می شود) مواضع مونیستی یا وحدت وجودی دارند، با این فرض که همه چیز به یک نوع اساسی قابل تقلیل است. از سوی دیگر، دوگانگی وجود دارد: واقعیت اساساً از ذهن و ماده تشکیل شده است. چنین موضعی توسط رنه دکارت با تمایز او از ذهن و جسم («شکاف دکارتی») معروف بود و ما را با راز دیگری رها کرد: یعنی اینکه این دو چگونه با یکدیگر مرتبط هستند. ثنویت دکارتی نقطه شروعی است که اکثر تفکرات فلسفی در مورد مسئله ذهن-ماده پس از دکارت به نوعی به آن واکنش نشان دادند و سعی کردند بر آن غلبه کنند.
این کتاب در مورد راه دیگری برای انجام این کار است که عناصر وحدت وجودی و دوگانه گراها را که اغلب تفکر دو وجهی نامیده می شود، در هم می آمیزد. در اینجا هم ذهن و هم ماده بهعنوان جنبههایی از سطح اساسیتر واقعیت درک میشوند، که خود نه ذهنی است و نه مادی و از دانش تثبیتشده ما تاکنون دور است. این رویکرد به راحتی از دشواریهای وحدت وجود و دوگانگی سنتی در درک رابطه بین ذهن و ماده عبور میکند. با این حال، راز جدیدی ایجاد می کند: ماهیت واقعیت خنثای روان تنی که زیربنای ذهن و ماده است.
تفکر دو وجهی به معنایی که در اینجا ارائه میشود در سطحی از انتزاع عمل میکند که از چارچوبهای سنتی دوگانگی، فیزیکالیسم و ایدهآلیسم فراتر میرود. هر سه آنها در جستجوی «ذهن و جایگاه آن در طبیعت (فیزیکی)»، واقعیت را در مجموع به عنوان یک ترکیب (با وزن متفاوت) از ذهن و جسم در نظر می گیرند که دیوید چالمرز (2020) نقشه برداری خوبی از آن ارائه می دهد. در مقابل، رویکرد ما شامل حالت خنثی روانفیزیکی بهعنوان یک امر ثالث است که ذهن و جسم بهعنوان تظاهرات دوگانهای که در وهله اول بخشی از آن نبودهاند، از آن ناشی میشوند. در این تصویر، نه ذهن جایگاهی در جسم دارد و نه جسم در ذهن. این دو با یکدیگر ارتباط متقابل ندارند، اما از طریق خنثی بودن روان تنی به عنوان منشأ مشترکشان به هم مرتبط هستند. در نتیجه، تفکر دو جنبه ای معمولاً در ارائه گزارش های سنتی از مسئله ذهن-ماده در فلسفه ذهن و طبیعت نادیده گرفته میشود.[2]
در این کتاب ما راههایی را برای پرداختن به جنبههای ذهنی و جسمانی به عنوان جنبههای دوگانه یک حوزه خنثی از نظر روانفیزیکی از واقعیت توصیف میکنیم که در قرن بیستم پیشنهاد شدهاند و امروزه هنوز تحت بررسی پر جنب و جوش هستند. مبتکران آنها ولفگانگ پائولی با کارل گوستاو یونگ، آرتور ادینگتون و پس از آن جان ویلر، و دیوید بوهم و باسیل هیلی بودند – همه دانشمندان نخبه (عمدتاً فیزیکدانان) با گرایشی قاطعانه غیرفیزیکی. پیشنهادات و پیامدهای آنها، هم از نظر تئوری و هم از نظر تجربی، هنوز در دست ساخت و پرداخت هستند – هیچ نظریه نهایی که آنها را به شکل قطعی بیان کند وجود ندارد. با این حال، جاه طلبی ما این است که پیشرفت هایی را که تاکنون انجام شده و پتانسیل عظیمی که ممکن است در آینده به دنبال داشته باشد، ترسیم کنیم.
فهرست دانشمندانی که به عنوان قهرمانان ذکر شده اند نشان می دهد که بینش نظریه کوانتومی نقش مهمی در این تحولات بازی می کند. بیایید فوراً بیان کنیم که مفهوم کلیدی که در اینجا در خطر است، این ایده غیرقابل دفاع نیست که آگاهی مستقیماً روی سیستمهای کوانتومی عمل میکند، به عنوان مثال، با فروپاشی حالتهای کوانتومی – همه قهرمانهای قسمت دوم (این کتاب) این را بهعنوان فانتزی بیاساس رد کردند. مفهوم کلیدی که در خطر است، درهم تنیدگی کوانتومی است که بیانگر این ایده است که ماهیت فیزیکی اساساً کل نگر (یا غیرمحلی) است – سیستمهای کوانتومی خود را به عنوان کل نشان میدهند، نه مجموعهای از قطعات. این ویژگی را می توان به عنوان استعاره ای برای رد شکاف غیرقابل تقلیل بین سوژه و ابژه یا ذهن و ماده استفاده کرد.
در عوض، تفکر دو وجهی واقعیتی عمیقتر و غیرقابل تقسیم را مطرح میکند که هر دو به عنوان جنبههای معرفتی از آن ناشی میشوند: تقسیم واقعیت تقسیمناپذیر، به یک هستیشناسی بنیادین تعلق ندارد. این موضوع به وضوح، موضوع همبستگی های روان تنی را کاهش می دهد. آنها دیگر مشکلی نیستند که در مقابل قرنها تلاش برای حل آن مقاومت کنند، بلکه نتیجه مدلهای دوجنبهای هستند، که پیشبینی بودند. هر جا که یک کل به اجزاء تقسیم می شود، همبستگی بین اجزاء بر حسب ضرورت پدیدار می شود. با تجزیه واقعیت تقسیم ناپذیر، ذهن و ماده به صورت جدایی ناپذیر به هم مرتبط می شوند. این پیامدهایی برای دیدگاه های ما در مورد دانش دارد که همزمان رنگ و بوی متفاوتی به خود می گیرد. اینکه ما یک جهان را از یک خود (self) متمایز می کنیم، بازتابی از واقعیت نیست، بلکه نتیجه ایجاد دانش با ایجاد تمایز است.
در رویکردهای دو وجهی که ما قصد بررسی آن را داریم، همبستگیهای روانفیزیکی – متفاوت از همبستگیهای کوانتومی – معمولاً با ابزارهای آماری قابل اندازهگیری نیستند. در عوض، همه حامیان فکری ما، با هماهنگی شگفتانگیزی، در مورد نقش کلیدی مفهوم معنا در اثبات همبستگیهای روانفیزیکی حدس هایی میزدند. بیشتر از آن، آنها در مورد معنای نهفته و ضمنی که به نحوی در واقعیت تقسیم نشده وجود دارند، سخن گفتند که به محض ظهور حوزه های تجزیه شده سوژه و ابژه، ذهن و ماده، خود و جهان، خود را به معنای تجربه شده تبیین می کند. این همان چیزی است که ما آن را ساختار عمیق معنا در مونیسم دو وجهی می نامیم.
در بخشهای بعدی، دیدگاههای منتخب در تحول تاریخی مونیسم دوجنبهای در فلسفه غرب را بررسی میکنیم. نخستین نشانههای این ایده را میتوان در اسطورههای خلقت سومری و میلزی یافت، پیش از آنکه پیشاسقراطیها، افلاطون و ارسطو نظامهای خود را توسعه دهند و به دنبال آن مکاتب نوافلاطونی (فلوطین و دیگران) تا مکتبشناسی قرون وسطی به وجود آمدند. تاریخ مدرن مونیسم دو وجهی با واکنشهایی به دوگانهگرایی هستیشناختی مستقیم دکارت توسط لایبنیتس و بهویژه اسپینوزا آغاز میشود، که آثارش مسلماً الگوی تفکر دوسویه امروزی است.
اسپینوزا همچنین تأثیر عظیمی بر نظام های فلسفی شلینگ و هگل گذاشت. اگرچه رویکردهای آنها معمولاً به عنوان ایدهآلیستی طبقهبندی میشوند، آنها همچنین شامل گشتوگذارهای متعددی در قلمرو دو جنبهای هستند، بهویژه وقتی صحبت از مفهوم مطلق آنها میشود، که در نزدیکی قلمرویی فراتر از تمایز ذهن-ماده قرار دارد. توقفهای بعدی در طول مسیر کانت و شوپنهاور با نسخههای دو وجهیشان و در نهایت مونیستهای خنثی نظیر ماخ، جیمز و راسل (و روایت نئوراسلیایی دیوید چالمرز) هستند. همه اینها بر روی حامیان فکری قرن بیستم این تک نگاری تأثیر مستقیم داشتند.
ناگفته نماند که گشت و گذار برق آسای ما در بیش از دو هزار سال تاریخ ایده ها نمی تواند به خوبی غنا و پیچیدگی همه سیستم های فکری مهم و پیچیده ذکر شده را با انبوهی از ادبیات علمی که می توان برای ارائه های دقیق تر به آنها مراجعه کرد، برآورده کند. در نظر گرفته شده است که چیزی بیش از یک رشته راهنما از طریق یک چشم انداز گذر زمانی ارائه دهیم که به سمت رویکردهایی که در قسمت دوم به تفصیل در مورد آنها بحث خواهیم کرد، جهت گیری شده است.
[1] – somehow
[2] – حتی رویکردهایی مانند پان روان گرایی و کیهان روان گرایی نیز در تصویر سنتی قرار می گیرند. ما بر تفاوتهای آنها با مونیسم دو وجهی که موضوع این تک نگاری است، هر جا که در متن مطلوب به نظر میرسد، تأکید میکنیم.
مونیسم دو جنبه ای گرچه اغلب در ارتباط با مشکل ذهن-بدن مورد بحث قرار می گیرد، چارچوبی از تفکر در مورد ساختار واقعیت است، فراتر از انسان یا سایر سیستم های ذهن-بدن. مانند مونیسم خنثی، همزادی که از نظر ترکیبی تصور می شود، تعهد به واقعیت بنیادی ذهن و ماده را به طور جداگانه با طرح چیزی خنثی فراتر از این دو انکار می کند. در حالی که مونیسم خنثی عناصر خنثی روانفیزیکی را فرض میکند که هم ذهن و هم ماده به شیوهای تا حدودی اتمیستی یا ترکیبی از آنها تشکیل شدهاند، مونیسم دوجنبهای مبتنی بر یک واقعیت بنیادی تقسیمناپذیر است که میتوان آن را به جنبههای ذهنی و مادی تقسیم کرد. این ویژگی مونیسم دو وجهی را در یک سنت بسیار طولانی از ایده های مرتبط قرار می دهد.
ایده انشعاب ذهن-ماده (روان-سوما) به معنای ثنویت (دکارتی) ظهور پیدا کرد. این به هیچ وجه یک فرض پیش فرض نیست. برای مثال، در بسیاری از مدلهای اولیه یونانی، بدن و ذهن به عنوان یکی از هم جدا نشده در نظر گرفته میشدند (لانگ، 2015). به عنوان مثال، اولین کیهان شناسی یونانی و کیهان شناسی میلزی ها از یک تصور واحد از واقعیت حمایت می کرد، که در آن یک جوهر بنیادی (طاق) در ریشه همه چیز وجود داشت که به عنوان جنبه های مختلف کمتر اساسی ظاهر شد (Rist, 1965). ).
حتی اسطورههای آفرینش سومری قبلی در مورد بهشت (an) و زمین (ki) که از یک دریای اولیه به وجود آمدهاند صحبت میکنند. با این حال، هیچ لوحی که اطلاعاتی در مورد ماهیت دریای اولیه ارائه دهد، برای مقایسه آن با سیستم های بعدی، مانند مفهوم طاق، وجود ندارد. کرامر (1961) پیشنهاد میکند که سومریها دریای اولیه را بهعنوان نوعی عامل اولیه یا «محرک اصلی» مینگریستند (ص. xii). اما حتی این هم حدس و گمان است، چه رسد به نتیجه گیری بیشتر در مورد اینکه آیا چنین دریایی “از نظر روانی خنثی” است یا خیر.
شاید نزدیکترین جد باستانی مونیسم دو وجهی، مونیسم الئیاتی ها (یعنی پیروان پارمنیدس از الئا) باشد که مفهوم «یگانه» را در بر می گیرد. بر اساس این مکتب، کثرت، مانند تغییر، در واقع توهم حواس بود، دیدگاهی که ارسطو به شدت آن را رد می کرد و به تضاد آشکار با شواهد حواس اشاره می کرد. – آن گونه که ما در اینجا تصور می کنیم، جنبه ی مونیسم داشته باشیم، زیرا هیچ ابژه اساسی در این دیدگاه وجود ندارد: آنها ویژگی های ظهوری شکاف معرفتی هستند. مور (2012) (ص 181) استدلال مشابهی را که هگل علیه اسپینوزا مطرح کرد، مورد بحث قرار می دهد، او استدلال می کرد که ما باید همه چیز، از جمله خودمان را زیر گونه aeternitatis ببینیم.
ما ملیسوس Eleatic را با استفاده از اصطلاحات apeiron می یابیم که در آن پارمنیدس از peiras استفاده می کند. اما مفهوم یکسان است: یگانگی تمایز ناپذیر، بی حرکت، تغییرناپذیر، ابدی (یعنی تولید نشده) و تقسیم ناپذیر. وجود پارمنیدس با این واقعیت مشخص می شود که صرفاً همان چیزی است که هست. آنچه نیست، بخشی از وجود نیست. این تا حدودی به مونیسم دو وجهی اسپینوزیستی شباهت دارد، اما تفاوت های قابل توجهی دارد: به عنوان مثال، هیچ جنبه واقعی برای پارمنیدس وجود ندارد.
بسیاری از خرد اولیه یونان در مورد ماهیت واقعیت از طریق نوافلاطونی و سنت های هرمسی به فلسفه مدرن منتقل شد. پدر تفکر نوافلاطونی، فلوطین در قرن سوم پس از میلاد بود (گرسون، 1996؛ شاو، 2015). مونیسم او به یک موجودی کاملاً ساده، غیرقابل وصف و ناشناخته اشاره دارد، «یک» متعالی بدون بسط مکانی-زمانی که هم مبدأ و هم غایت همه آنچه هست است. در مقابل، جهان دنیوی معقول، «یگانگی» الهی را در ابعاد مکانی و زمانی بیان میکند، به طوری که سلسله مراتبی از تمایزات پدید میآید.
ایامبلیکوس، معاصر جوانتر فلوطین، با اجازه دادن به تعامل بین آنها، مرزبندی دقیق بین “یک” و جهان معقول را کاهش داد. «یک» در یک روح جهانی (که بعداً به نام anima mundi شناخته شد) نشأت میگیرد که در طبیعت فرود میآید و در انسان تجسم مییابد. تا آنجا که این موجودات از قلمروی مافوق بشری سرچشمه میگیرند، قابلیتهای مافوق بشری دارند و میتوانند از طریق انجام مناسک خاصی با «یگانه» الهی متحد شوند. این عملیات “تورژیک” توسط شاو (1995) به تفصیل مورد مطالعه قرار گرفته است. در مقایسه با سیستم خداباوری فلوطین، جنبه مونیسم ایامبلیکوس به نوعی پان خداباوری متمایل است.
فهرست بلندبالایی از نوافلاطون نوادگان فلوطین و ایامبلیکوس در فلسفه اروپایی تا دوره رنسانس وجود دارد. برای ذکر چند مورد، این کتاب حاوی دانشمندانی مانند آگوستین، جان اسکاتوس اریوجنا، توماس آکویناس، دان اسکوتوس، میستر اکهارت، مارسیلیو فیچینو، نیکلاس کوزا است – اکثر آنها با پیشینه مسیحی آشکار. و نیازی به گفتن نیست که نه تنها فرهنگ های غربی به این مسائل متافیزیکی توجه داشتند. به طور خاص، منابع هندو و بودایی موضوع مطالعات جامع متعددی شده اند – بیش از آن که در اینجا به تفصیل مورد بررسی قرار گیرد.
بیان کلاسیک شکاف ذهن-ماده هستی شناسی، به دلیل تقسیم جهان توسط دکارت به مقوله های متقابلاً منحصر به فرد res extensa (تقریباً ماده) و res cogitans (تقریباً ذهن) است. اینجا جایی نیست که بتوان به تفصیل به توسعه تفکر دکارت پرداخت. با این حال، یکی از انگیزه های کلیدی، تلاش او برای غلبه بر انبوهی از تمایزات گیج کننده و اغلب متناقض مکتبی بود که به نوبه خود تحت تأثیر نظام های نوافلاطونی و هرمسی قرار داشتند.
در حالی که از نظر هستیشناختی مجزا هستند، تجربه به ما میگوید که مقولههای res extensa و res cogitans از طریق تعامل روانفیزیکی به هم مرتبط هستند. پاسخ خود دکارت به این مسئله که چگونه این تعامل می تواند رخ دهد، فراخوانی توانایی الهی برای طراحی رقص این دو ماده بود. لایب نیتس بعداً این حرکت را برای اشاره به برخی ارکستراسیون روان-تنی انتخاب کرد، هرچند که در یک حرکت در آفرینش جهان در یک سیستم هماهنگی از پیش تثبیت شده (و بنابراین تغییر ناپذیر) برقرار می شود.
هارمونی از پیش تثبیت شده لایب نیتس از وحدتی که باعث ایجاد چیزهای متنوع می شود نشأت نمی گیرد، بلکه هماهنگ سازی دقیق ساعت ساز الهی از بسیاری از چیزهایی است که در وهله اول متنوع هستند. از این نظر، لایب نیتس یک پلورالیست است، نه یک مونیست. در حالی که همبستگی ها به وفور وجود دارد، آنها به دلیل روابط علت و معلولی بین چیزها نیستند. با این حال، ممکن است آنها به معنایی دیگر به عنوان علّی در نظر گرفته شوند. یعنی اینکه آنها به یک علت مشترک برمی گردند: خالق و محرک اصلی.
در حالی که طرح لایب نیتس شامل ارکستراسیون جریانهای موازی ذهن و ماده است که بر مبنایی مستمر از پیش تثبیت شده عمل میکند، واکنش اسپینوزا به دکارت متفاوت بود. یکی از واقعیت های اساسی اسپینوزا الهی است، و از آنجایی که الهی است دارای بی نهایت ویژگی ها (و قدرت ها) است، بنابراین می توان گفت که یک مونیسم «بی نهایت-چند-جهت» است. این صفات اگرچه به یک جوهر تعلق دارند، اما قابل تمایز هستند.
اسپینوزا جوهر یگانه الهی را با صفاتش از حالتهایی که این صفات در درک آنها توسط ظرفیتهای محدود شناختی انسانها ظاهر می شوند، مشخص می کند. او به تعبیر خودش، natura naturans (“خلق طبیعت”) را از natura naturata (“طبیعت آفریده شده”) متمایز می کند. به عنوان صفات، res extensa و res cogitans دکارت به یک جوهر تعلق دارند. به عنوان حالت ها، آنها دو جنبه متفاوت از درک این ماده هستند. به این ترتیب، اسپینوزا قهرمان مونیسم دو وجهی معاصر است.[1]
ویژگیهای بینهایت اسپینوزا شباهتهایی با مفهوم ملیسوس از «یک» بهعنوان جوهری نامحدود و تقسیمناپذیر دارد. و این بخش مهمی از نظام اسپینوزا است که صفات الهی همان وضعیت هستی شناختی خود الهی را ندارند – آنها فاقد تقسیم ناپذیری هستند. با این وجود، از نظر خدای اسپینوزا، هر چیزی که وجود دارد، الهی است، و بنابراین تمام عبارات آن، چه به صورت کیهان، چه به صورت اجزای آن، و چه انسان ها، واقعاً خدا نیز هستند. این امر اسپینوزا را در تضاد با جزم شناسی خداباور قرار می دهد، در حالی که به نظر می رسد او بین پانتسیزم و پاننتسیزم در نوسان است.[2]
برای سه مدل دو وجهی مورد بحث در این تک نگاری، چارچوب تفکر اسپینوزا الگو است – هرچند که برای تشبیهات الهام گرفته از فیزیک غیرمنتظره نیست، آنها معمولاً از ارجاع به امر الهی اجتناب می کنند. و نمونههایی که بعداً ارائه میکنیم، انحرافات زیادی را از سیستم کلی اسپینوزا در مورد جزئیات نشان میدهند. با پیشبینی یکی از این انحرافات، مفهوم همزمانی یونگ را میتوان بهعنوان یک مورد افراطی در امتداد زنجیرهای از همبستگیهای ذهن-ماده، از همبستگیهای مداوم و قابل پیشبینی (a’ la Spinoza) تا خودانگیختگی و غیرقابلمطالعه در نظر گرفت.[3]
یونگ و پائولی به جای یک همبستگی ساده ذهن و ماده (یعنی برخی از ایده های ذهنی درونی مطابق با تطابق فیزیکی بیرونی آن)، مفهوم همزمانی را برای گنجاندن مقداری چسب اضافی ارائه شده توسط تجربه معنا طراحی کردند. این چسب به دلیل رابطه علّی بین امور روحی و جسمی نیست، بلکه به دلیل اهمیت ویژهای نسبت به (منسوب) سوژه تجربهکننده است. چنین معنایی از الگوهای کهن الگویی خنثی از نظر روانی نشأت می گیرد که به عنوان اصول نظم دهنده برای رویدادهای ذهنی و فیزیکی و رابطه آنها عمل می کند.
همانطور که امروزه مجموعه عظیمی از مطالعات تجربی تایید میکند، همبستگیهای معنیداری که نه علّی و نه تصادفی هستند، بیشتر از آن چیزی است که انتظار میرود (به بخشهای 3.3، 3.4 مراجعه کنید). در تفکر دو وجهی تجزیهای، همبستگیهای روانتنی به جای یک استثنا شگفتانگیز، قاعده است. یونگ (1963) مفهوم Unus Mundus، یک جهان را از کیمیاگر قرون وسطایی گرهارد دورن پذیرفت تا یک واقعیت تقسیمناپذیر را فرض کند که خود را نه فیزیکی و نه ذهنی نشان میدهد. این Unus Mundus اساس مجموعه ای کامل از عناصر است که با تمایز ظاهر می شوند و هنوز از نظر روانی خنثی هستند: کهن الگوها.
اگر یک کهن الگو فعال شود، رویدادهای مرتبط معناداری را ترتیب می دهد که در ذهن و جسم توضیح داده می شود. اما خود حوزه کهن الگویی چیزی نیست که ما به صورت ذهنی و آگاهانه از آن آگاه باشیم، به طوری که منشأ کهن الگویی که هنوز توضیح داده نشده است، خود به همان اندازه که ماقبل فیزیکی است، پیش ذهنی است. این یکی از نکات کلیدی است که در این کتاب به آن می پردازیم: ماهیت این قلمرو ماقبل ذهنی و ماقبل فیزیکی دقیقاً چیست؟ و یک سوال مرتبط: ساختار عمیق معنا که از آن ناشی می شود چیست؟
از نظر یونگ، منشأ خنثی معنا از نظر روانی، سرچشمه همه دینداری و معنویت است. با نوعی شهود غیرگفتمانی و غیرشناختی قابل درک است که اسپینوزا از آن به عنوان scientia intuitiva، بالاترین و مطلوب ترین شکل دانش، فراتر از تصور و عقل یاد می کند. چنین شهودی با تجارب درونی امکان پذیر است، مثلاً در قالب مکاشفات عرفانی. همبستگیهای روانفیزیکی شواهدی غیرمستقیم از فعالیت کهنالگویی هستند، که ممکن است تا Unus Mundus به عنوان واقعیت نهایی و تقسیمناپذیر گسترش یابد.
[1] – برای برخی از صداهای معاصر به Goff (2012) مراجعه کنید. حرکت اسپینوزا به دوشاخه شدن به دو نوع «طبیعت» گزینه جالبی را ارائه میکند تا طبیعتهای طبیعی او را هدف یک مفهوم «نوئوناتورالیستی» در نظر بگیرد که فراتر از طبیعتگرایی رایج در مورد بخش فیزیکی طبیعت طبیعی است که اغلب مترادف با فیزیکالیسم استفاده میشود. .
[2] – پاننتسیزم این ایده را که امر الهی خود طبیعت است (پانتسیزم) با این ایده که امر الهی از نظر هستی شناختی با طبیعت (خداباوری) متفاوت است ترکیب می کند. به این ترتیب یک رابطه دوسویه بین خالق و مخلوق او امکان پذیر می شود که زندگی روزمره ما را با تعالی الهی پیوند می دهد.
[3] – همانطور که کامبری (2014) نشان داد، پیشینه فلسفی یونگ همیشه ثابت نبود. او در آثار جامع خود تنها در جاهای بسیار کمی به اسپینوزا اشاره میکند، که عمدتاً با مفهومی تحقیرآمیز است. و هر زمان که باید به اسپینوزا اشاره مثبت می کرد، به لایب نیتس چنین می کرد. این امر در درک نادرست یونگ از دیالکتیک تأثیر و عقل در آثار اسپینوزا آشکارتر می شود.
Varieties of Meaning
Three Approaches to Dual-Aspect Monism
Wolfgang Pauli and Carl Gustav Jung
Arthur Eddington and John Wheeler
David Bohm and Basil Hiley
Discussion and Perspectives
Comparative Discussion
Ideas for Future Research
Outlook: After Physicalism
واژگان کلیدی کتاب
خوشحال می شم نظرتون رو در زیر برام کامنت کنید و اگر از این مطلب خوشتون اومد اون رو با دوستان خود به اشتراک بگذارید.