مسعود مردیها

کارآفرین

طراح سایت و گرافیک

مترجم و مدرس

شاعر و نویسنده

روان پژوه و مشاور

مسعود مردیها

کارآفرین

طراح سایت و گرافیک

مترجم و مدرس

شاعر و نویسنده

روان پژوه و مشاور

نوشته های بلاگ

داستان سایه مادری (نوشته مسعود مردیها)

اکتبر 5, 2016 دست نوشته ها
داستان سایه مادری (نوشته مسعود مردیها)
داستان سایه مادری
نوشته مسعود مردیها
سال نگارش: 1382 (رتبه دوم استانی- دانش آموزی)

بدجوری تو مخمصه افتاده بودم، از یه طرف اوستا محمود من رو از مغازه انداخته بود بیرون، از طرف دیگه بی پولی داشت داغونم می کرد. از وقتی پدر خدا بیامرزم مُرد، خرج زندگی افتاد گردن من، مادرم هم که بیچاره با کلفتی کردن کمی پول در می آورد و توی این زندگی نکبت بار می ریخت. اولش گفتم خدا بزرگه، بالاخره پول می رسه، من هم یه کار دیگه پیدا می کنم اما نشد که نشد.

خلاصه یکی دو هفته ای بیکار و علاف کنج خونه نشسته بودم. دیگه داشت حالم از خودم به هم می خورد، آخه واسه جواد مکانیک محل که ادعای با مرامی می کرد، بد بود که کنج خونه بشینه اونوقت مادرش بره دوره خونه ها رخت بشوره. از خونه زدم بیرون و افتادم دنبال کار. یکی دو هفته ای کارگری کردم اما چون وارد نبودم، بهم گفتند: «که دیگه نیا.»

دوباره دو سه روزی علاف شدم. عباس دوست صمیمی ام که فهمیده بود چند روزی میشه که بیکارم اومد در خونه و بهم گفت: «بلند شو جواد، بلند شو!»

گفتم: کجا؟

گفت: مگه نمی خوای کار کنی؟

گفتم چرا که نه، حالا چه کاری هست؟

گفت: می خوام با چندتا از بچه ها که تو نمیشناسی برم بندر!

گفتم: بندر!

گفت: آره جواد جون، بندر! این روزا نون تو بندره!

گفتم: حالا چه کاری هست؟

گفت: اول می ریم بندر عباس، بعد هم با یه لنج می ریم قشم عشق و حال و یه چند روزی اونجا حال می کنیم، بعد هم یه سری جنس بار می کنیم و می آییم.

پرسیدم: چه جنسی؟!

گفت: هیچی چندتا تیکه لباس و ازین جور چیزا. می گن اونجا لباس خیلی ارزونه. فقط یه دویست هزار تومن سرمایه می خواد.

گفتم: حالا کی می خوای بری؟

گفت اگه خدا بخواد همین فردا. من هم که دیدم تو این اوضاع امتحانش ضرر نداره فوری قبول کردم.

خلاصه قرارمدارامون رو گذاشتیم که فردا بریم ترمینال و بلیط بگیریم. من هم که آه در بساط نداشتم مجبور شدم به دایی حسنم رو بندازم. ماشالا وضع مالیش خوب بود ولی ازون آدمای خسیس بود. بالاخره با هزار منت کشی 100 هزار تومن ازش قرض گرفتم. همه این مشکلات یه طرف، راضی کردن ننه معصومه یه طرف دیگه. به ننم گفتم: می خوام برم بندر کار کنم. اگه یه مدت صبر کنی وضعم توپ توپ میشه. به خدا سرتا پا تو طلا می گیرم، الهی قربونت بشم ننه جون، رضایت بده برم. بالاخره راضیش کردم.

خلاصه فردای اون روز، بارو بنه ام رو که توی یه ساک کوچیک خلاصه کرده بودم برداشتم و با عباس و دو سه نفر دیگه عازم بندر شدیم. چه فکر و خیالهایی برای مادرم کرده بودم. از شانس بد یه اتوبوس قراضه نصیب ما شده بود. ده بار توی راه خراب شد و ما رو چند ساعتی معطل کرد. دو روز تو راه بودیم. تا رسیدیم به ترمینال بندر عباس دلهره عجیبی به جونم افتاده بود اما خیلی ذوق زده بودم. از اتوبوس که پایین اومد گفتم: خدایا شکرت!

دمه غروب بود و ما هم بدنمون روی صندلی ها خرد و خمیر شده بود. با رو بندیل رو برداشتیم و رفتیم به یه مهمان سرا، تا فردا راه بیفتیم و بریم قشم. حاضر بودم روی صندلی های اون ایران پیما بخوابم اما تو اون خراب شده نمونم. یه مهمان سرایی بود که تا حالا ندیده بودم. تمام دیوارهاش پوسیده بود، یه جای سالم توی اون مهمان سرا پیدا نمی شد. علاوه بر این متصدی مهمان سرا هم آدم زمخت بد اخلاقی بود. خلاصه به هر دربه دری بود شب را صبح کردیم. صبح زود هم وسایل رو برداشتیم و از مهمان سرا زدیم بیرون. تا بندر اصلی یه تاکسی دربست کردیم. به بندر که رسیدیم پرسون پرسون یه لنج درب و داغون پیدا کردیم که می خواست بره قشم. یه ساعتی تو راه بودیم. وقتی رسیدیم به قشم یه راست رفتیم سراغ معرف عباس که بندریِ بدذاتی بود. از قیافش معلوم بود که آدمه درستی نیست. به عباس هم گفتم. اما گفت: نه بابا، من میشناسمش، بچه ی خوبیه!

بندریه که اسمش شکور بود ما رو به یه انبار وسط بیابون برد. به ما گفت: اگه این لباس ها رو چند بار ببرید بندر و برگردید بار خودتون رو بستید. ما هم که جنبه پول رو نداشتیم با یه دسته هزار تومنی خام شدیم. شکور به ما گفت: به صورت انفرادی کار کنید، اگه شما رو با هم نبینند هم برای من بهتره، هم برای شما!

یه چند مدتی با یه قایق، آن هم شبانه این کارو انجام می دادیم. خدایی هم خوب پول می دادند. در طول یک ماه من به تنهایی حدود ششصد هزار تومن کار کرده بودم. اون ور آب، منظورم بندره، یه مرد قوی هیکلی که ما اسمش رو نفهمیدیم لباسها رو از ما می خرید. من کمی شک کرده بودم اما مثل کپک سرم رو توی برف برده بودم و فقط کار می کردم.

تا اینکه یه روز به من خبر رسید که پلیس عباس رو گرفته! خیلی ترسیده بودم. با خودم گفتم مگه عباس چیکار کرده؟ نکنه به خاطر لباسها گرفتنش؟ همان روز به پاسگاه رفتم. افسر نگهبان از من پرسید: چه نسبتی با عباس داری؟ من هم خودم رو کنترل کردم و با آرامش گفتم: عباس دوست منه مگه چیکار کرده؟ با کمی تامل گفت: قاچاق مواد!

تا گفت مواد، بدنم به لرزه افتاد. بعد از اینکه از پاسگاه زدم بیرون فورا رفتم سراغ شکور و باهاش دست به یقه شدم. گفتم: چی به عباس دادی ببره نامرد؟ قرار بود فقط لباس ببریم. دست منو گرفت و هلم داد گوشه انبار و گفت: جنسی که از عباس گرفتند ماله من نبوده. خوب به حاشا زد و من رو فریب داد. به من گفت: تو به کارت برس کاره تو که قاچاق نیست.

از همان شب شروع به بردن لباس ها کردم. ولی شکور یه مسیر دیگه رو به من نشان داد. چند روزی این کارو ادامه دادم. ماجرای عباس رو فراموش کردم. تا اون روز حدودا چهار میلیون کار کرده بودم.

یه شب که داشتم می رفتم، دلهره عجیبی به جونم افتاد، هول شدم و با سرعت به طرف ساحل پارو زدم. اون شب دریا ناآرامی می کرد، باران هم شروع به باریدن کرده بود. هوا هم خیلی تاریک بود. به کنار ساحل که رسیدم لباس ها رو برداشتم و به سرعت شروع به دویدن کردم، تا خودم رو به جاده برسونم. خبری هم از دوست شکور نبود. همین که داشتم می دویدم یه پلیس جلوم ظاهر شد. تا پلیس رو دیدم یکه خوردم و سرجایم خشکم زد. خلاصه با هم درگیر شدیم، می خواستم فرار کنم اما نمی شد. پلیس با لحنی عصبانی می گفت: حالا دیگه مواد قاچاق می کنی؟ حالا جوونای بندری رو بدبخت می کنی؟ من هم که اصلا نمی فهمیدم چی میگه، گفتم به خدا من قاچاق چی نیستم، من فقط لباس از قشم میارم. داشتم همینا رو می گفتم که یهو زد تو گوشم و گفت: تو غلط کردی! مواد رو توی لباس ها مخفی می کنی فکر می کنی همه مثله خودت احمقند! تا این رو شنیدم شوکه شدم و فهمیدم که عباس هم برای همین گیر افتاد.

تو همین فکر و خیالها بودم که رفیق شکور با یه چوب زد توی سر پلیس. خلاصه با هم درگیر شدند، من هم که تازه به ماجرا پی برده بودم یه نفرت عجیبی تو وجودم موج می زد. چشمم به اسلحه اون پلیس که روی ماسه ها بود افتاد، یه چیزی توی دلم می گفت: اسلحه رو بردار، انتقام عباس رو بگیر. تو یه لحظه اسلحه رو برداشتم. رفیق شکور هم پلیس بدبخت رو آشو لاش کرده بود. اسلحه رو دو دستی به طرف رفیق شکور گرفتم. خیلی ترسیده بود، رفیق شکور هم با اون قیافه وحشت ناکش آروم آروم به طرف من می اومد. همین جور تو گوشم می خوند: اسلحه رو بده من بچه! تو که جرات این کارها رو نداری چرا اسلحه دست گرفتی؟

دیگه فکرم کار نمی کرد. از یه طرف چهره عباس، از یه طرف نامردیهای شکور رهایم نمی کرد.

تا اومدم بفهمم سه چهار تا تیر زده بود. تا چشمهام رو باز کردم، رفیق شکور مرده بود! یه نگاهی به پلیس کردم، پیرهنش خونی بود و دستش رو سینه اش. یکی از تیرها به سینه پلیس خورده بود. امیدی به زنده بودنش نبود. جنازه ها رو سراسیمه به طرف دریا کشیدم و همان جا رها کردم. اشک از چشمهام جاری شده بود. با اون حال پریشونم دیوانه وار فرار کردم. حالم اصلا خوب نبود. نمی دونم چی شد که من کارم به اینجا کشید…

به طرف اتاق کرایه ای ام رفتم و با عجله چمدانم رو بستم و رفتم سراغ گنجه اتاق تا پولها رو بردارم ولی پولی نبود. پولها رو دزدیده بودند. از فکر پولها بیرون اومدم و به طرف ترمینال رفتم. دست و لباسم پر از خون بود. سر خیابون یه تاکسی دربست کردم. کاش نمی کردم. راننده همین که سرو وضع منو دید گفت: آقا حالتون خوبه؟ من هم با هس هس و لکنت زبان گفتم: نه به خدا، نه! راننده هم سریع زد کنارو گفت: برو پایین وگرنه به پلیس خبر می دم.

یکی تو گوشم می گفت: بکشش! وقت نداری، بکشش! تو دیگه آب از سرت گذشته! اسلحه هنوز یه تیر داشت. اسلحه رو از پیرهنم در آوردم و به طرف راننده گرفتم. دستام به شدت می لرزید. به راننده گفتم: حرکت کن! حرکت کن و گرنه می کشمت. راننده خیلی ترسیده بود من هم مدام عرق پیشانی ام رو با آستین پیرهنم پاک می کردم. راننده می خواست فرار کنه. در ماشین رو اومد باز کنه، که بی اختیار تیری شلیک کردم.

راننده افتاد روی پاهام. نگاهی به راننده کردم. سرم رو گرفتم و داد زدم: جواد مکانیک بدبخت چیکار کردی؟! تو که آزارت به مورچه هم نمی رسید! چند دقیقه ای گریه می کردم. ولی کار از کار گذشته بود. راننده رو بلند کردم و توی صندوق عقب گذاشتم و با سرعت به طرف ترمینال رفتم. توی تاریکی لباسهایم رو عوض کردم و کمی به سرو وضعم رسیدم، بعد هم یه بلیط به سمت اصفهان خریدم. حدودا نیم ساعتی معطل شدم. این نیم ساعت مثله یه عمر گذشت. تا اینکه راه افتادم. اصلا فکرش رو هم نمی کردم که بی دردسر به اصفهان برسم. حتی در راه یک ایست بازرسی هم متوجه من نشد.

به اصفهان که رسیدم، یک راست رفتم خونه. نصف شب بود. مجبور شدم از بالای دربپرم تو خونه! تا پریدم تو خونه ننه معصومه رو دیدم که داره دعا می خونه، تا منو دید رفت به سجده و شروع به زار زدن کرد. حتی توجهی به من هم نکرد. جواب سلام من را هم نداد. خیلی خسته بودم. تمام وجودم درد می کرد. کنار حوض رفتم و آبی به صورت زدم. همین که سرم رو برگردوندم، ننه معصومه دیگه نبود. رفتم تو ایوون، فقط یه سجاده سفید که پر از برگ های خشکیده گل محمدی بود، دیدم. رفتم تو پستو، ننه معصومه رو دیدم که بی حرکت تو بسترش افتاده. رنگش هم مثله گچ سفید شده بود. دستش رو گرفتم ببوسم ولی سرد بود. انگار چند روزی می شد که مرده. صورتش رو هم انگار از من برگردونده بود، منو نمی خواست ببینه! بلند شدم! دیگه برام مهم نبود. دیگه نمی تونستم تو چشم های قشنگ ننه معصومه نگاه کنم. از خونه زدم بیرون، خبری هم از پلیس نبود.

الان که اومدم پاسگاه برای اعتراف، حدود بیست و هفت سال ازون بدبختی می گذره. ولی هنوز تازگی داره، هنوز مثله خوره تو وجودمه. نمی دونم الان ننه معصومه کجاست؟

جناب سروان می دونم، دیگه برای اعتراف دیره، دیگه فایده نداره، دیگه برام ننه معصومه نمی شه، دیگه نمیشه جواب زن و بچه اون پلیس بیچاره رو داد، دیگه نمیشه ضرر و زیان خانواده ی اون راننده تاکسی رو داد. اما شاید این اعتراف سرد و بی فایده، بتونه مرهمی روی این زخم کهنه و دردناک بشه. خدا هم شاید منو دیگه نبخشه! ننه معصومه هم ….

لینک دانلود: https://masoodmardiha.ir/wp-content/uploads/saye madari.rar

خوشحال می شم نظرتون رو در زیر برام کامنت کنید و اگر از این مطلب خوشتون اومد اون رو با دوستان خود به اشتراک بگذارید.

Tags:
0 0 آراء
امتیازدهی به مقاله
اشتراک
با خبر شدن از
1 دیدگاه
بازخورد درون خطی
مشاهده تمام نظرات
پادکست تُ آغاز شد...مشاهده صفحه
1
0
من رو با درج دیدگاه، از نظرتون با خبر کنیدx

Follow Me On Instagram

خوشحال میشم در اینستاگرام در کنار هم باشیم. احتمالا فیلترشکن را باید روشن کنید.