دلنوشته ای کوتاه از مسعود مردیها
رو به بالا می نگرم
ساعت 3 ظهر است. زیر درخت بلندی دراز کشیده ام و به بالا نگاه میکنم. نور خورشید کم انرژی بر بدنه برگها می تابد. صدای زیبای پرندگان ریز نقش را می توان از میان قارقار کلاغ ها تشخیص داد. چند لحظه ای سکوت. باز صدای پرندگان. تنها هیاهوی نامانوس صدای پدال دوچرخه چند دوچرخه سوار است. تار عنکبوتی را می بینم که باد آن را بین دو درخت قطور جابه جا می کند. چه خوب. سکوت همه جا را فرا گرفت… جدا صدای سکوت از هر صدایی گوش نواز تر است. از خدا شرمنده ام که چرا کمتر او را درک میکنم. چه شده است مرا؟ چه قساوتیست که قلبم را فراگرفته است؟
میخواهمت چنان که شب خسته خواب را میجویمت چنان که لب تشنه آب را حتی اگر نباشی می آفرینمت چونان که التهاب بیابان سراب را
ناژوان اصفهان 96/7/23
مجموعه اشعار شخصی نیازی به ذکر مقدمه ندارد چرا که دل نوشته های یک شاعر بدون مقدمه بر زبان او جاری شده و به قلمش نگاشته می شود.
خوشحال می شم نظرتون رو در زیر برام کامنت کنید و اگر از این مطلب خوشتون اومد اون رو با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
گاهی برای ورزش به پارک زیبای ناژوان می رم. گاهی هم سعی می کنم به طبیعت بیشتر فکر کنم..