از ایستگاه آخر ناگزیرم
خوب لحظه ها را میبینم چون از ایستگاه آخر ناگزیرم
وسعت عرصه زمین را درک میکنم انگار از پنجره یک فضاپیما دشت را میبینم. گذر ابرها بر فراز دشت های بین راهی بی نظیر است خورشید از زاویه ای مایل بر دیواره ی ابرها میکوبد و ابر را گداخته میکند دارم به مفهوم سجده درخت فکر میکنم هرچه بلندتر، باوقارتر سجده این نهال ها سر برافراشتن است سایه شدن بر سر کشاورزان مهر چه کریمانه، خاک بذر امید را پذیرفته است و رمز بقا را به انسان تحویل میدهد چنارهای بی برگ چه زیبا هستند هیچگاه فکر نمیکردم یک درخت بدون برگ اینقدر خودنمایی کند در این آفتاب سوزان شکوفه های گیلاس از دور حس زمین های پر از برف را تداعی میکند در دور دست تک کشاورزی زمینش را می نگرد بذر را کاشته است اما چشمش به دستان زارع آسمانیست تا برویاند دلم میخواهد درخت گیلاس را بچینم و در آغوش بگیرم، بی نظیر است از تکرار بیزارم اما تکرار شکوفه ها هر کدام تداعی ابداعی است مبتکرانه تیرهای چراغ است که سعی دارد طبیعت را کم رنگ کند اما عرصه هنوز فراخ است عبور قطار عبور لحظه ها را نشان میدهد لحظه هایی ناب و تکرار نشدنی… خوب لحظه ها را میبینم چون از ایستگاه آخر ناگزیرم
96/1/07
مجموعه اشعار شخصی نیازی به ذکر مقدمه ندارد چرا که دل نوشته های یک شاعر بدون مقدمه بر زبان او جاری شده و به قلمش نگاشته می شود.
خوشحال می شم نظرتون رو در زیر برام کامنت کنید و اگر از این مطلب خوشتون اومد اون رو با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
از مشهد که بر می گشتیم توی قطار عرصه زیبای دشت حس فوق العاده ای بهم داده بود. جملات فوق گذری است بر زیبایی این عرصه